راه رفتن

من سیزده ماهم است. تازه قدم زدن را یاد گرفته‌ام و از این کارم به شدت لذت می‌برم. مخصوصآ زمانی‌که عوض زمین بالای میز چایخوری، غذا خوری و مبلمان قدم می‌زنم.دنیای عجیب‌و‌غریب و در عین حال زیبای راه رفتن را تازه کشف کرده‌ام. دنیایست متفاوت از چهاردست‌و‌پا رفتن. من مسله‌ی را متوجه‌ شده‌ام؛ این‌که تفاوت فاحشی بین قدم زدن من با مادر و پدرم است. من علاقه دارم که خیلی متین و دوست داشتنی قدم بگذارم. به همین دلیل دستانم را دوطرفم باز می‌گیرم و پاهایم را کمی جدا از هم می‌گذارم تا تعادل بدنم حفظ گردد و زمین نخورم و خوب راه بروم. اینکار به شدت مرا مجذوب خود می‌نماید و بی‌دلیل می‌خندم. گاهی فکر می‌کنم که طیاره/هواپیما هستم و دو دستم بالهای آن است و به‌ همین دلیل مشتاقانه می‌کوشم تا سریع قدم بگذارم و بدوم.زمانی که بزرگسالان را می‌نگرم تعجب می‌نمایم که چرا با دستان افتیده در دو طرف‌شان راه میروند، چرا اینها نمی‌توانند مثل من از قدم‌‌زدن شان لذت ببرند و لب‌خند زنند؟ و یا شاید دنیای بزرگسالان مثل دنیای ما زیبا نیست. شاید وقتی بزرگ شوم پاسخ این سوالم را بیابم.

 

هر بار که بالای مبلمان و میزهای غذا خوری و چای خوری می‌روم، احساس می‌کنم کوهنورد هستم و کوهای سر به فلک کشیده‌ی افغانستان را کشف و فتح نموده ام. چون به اندازه‌ی یک کوهنورد تلاش می‌نمایم. اما پدر و مادرم گاهی با جملات شان و زمانی هم باحرکات شان مزاحم به پایان رسانیدن این ماموریت بزرگم می‌شوند. مثلآ می‌گویند: مظهر احتیاط کن پایین نیوفتی و یا با عجله می‌آیند و مرا از روی میز غذا خوری زمین می‌گذارند. در این حالت دلم می‌خواهد برای‌شان بفهمانم که پروژه‌ام را ناکام ساختید، اما زبانم رانمی‌فهمند و یا شاید می‌فهمند و نادیده می‌گیرند. آیا به نظر شما من کاری بدی می‌کنم؟ آخر من می‌خواهم تمام وسایل و گوشه و کنار منزل را کشف و فتح نمایم. این که مشکلی نیست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *