اسحاق – کودک کار

یادش می‌آید که ده روز پی‌هم و حتی تا پاسی از شب‌ها طرح این پروژه را ریخته بود. صبح زود وقتی به دفتر رسید، لپتاپ را از کیفش بیرون کشید و طبق معمول در قدم اول سری به ایمیل های رسمی‌اش زد.

با دیدن ایمیل نماینده اطفال در معرض خطر، چشمانش برق زد. طرح شان به خاطر تاسیس مکتب آموزش سریع به اطفال کارکن سرک (جاده‌) تصویب شده بود.

خستگی تمام ماه از بدنش رخت بر بست و با خوشحالی به اداره زنگ زد و تمام همکاران‌ را به جلسه‌ی عاجل دعوت نمود.

از روزی که اسحاق را با آن چشمان نافذش با بسته‌ی دستمال کاغذی برای فروش بر روی جاده ها دیده بود، خواب و خوارک‌اش را از دست داده بود.

آن‌ روز طبق معمول رییس جمهور خارج از کشور می‌رفت و مردم عادی باید صدمه این رفتن را از طریق مسدود شدن جاده‌‌ها و سنگینیترافیک برای چندین ساعت در تمام شهر کابل حس می‌کردند.

مهتاب همانطور که عقب فرمان در آن ترافیک سنگین قرار داشت، اسحاق دوازده ساله به موتر اش نزدیک شد و از او خواست تابسته‌ی از دستمال‌های کاغذی را از وی بخرد تا او شب بتواند چند قرض نانی خریداری کرده به خانه ببرد تا مادر، برادر، پدر مریض و خواهر کوچکش گرسنه نمانند. مهتاب با شنیدن این حرف تمام قلبش به شدت فشرده شد و این درد بزرگ را عقب لبخند تصنعی پنهان کرد و سر صحبت را با اسحاق باز نمود.

اسحاق با پدر، مادر، خواهر و برادرش که از خودش کوچک‌تر بودند زندگی‌ می‌کرد. پدرش عضو‌ ارتش بود که در جنگ رویاروی با طالبانپاهایش را از دست داده بود و حالا در کنج منزل زمین‌گیر شده بود.

مادرش برای امرار معاش به منازل مختلف برای صفا‌کاری و لباس‌شویی میرفت تا کمک حال خانواده باشد. خواهر و برادر کوچکش مکتب میرفتند.

اسحاق یک سالی می‌شد که در جاده‌های شهر کابل به فروش خریطه‌ی پلاستیکی، ساجق و دستمال کاغذی روی آورده بود. بعد از سه ماه از کارش دست از مکتب کشیده بود، چون عایدی که به دست می‌ آورد کفاف زندگی شان را نمی‌کرد. منزل شان کراییبود.

مهتاب شماره تلیفونش را به اسحاق داده بود ‌‌و از او‌ خواسته بود تا پدر و یا مادرش با وی تماس بگیرند.

از آن روز به بعد کودکان کارکن یکی از بزرگ‌ترین دغدغه‌های مهتاب گردید. او و همکارانش نظر سنجی و تحقیقات میدانی در محل کهاسحاق کار می‌کرد، به راه انداختند.

هوا گاهی آلوده و گاهی گرم و کشنده می‌بود ولی مهتاب و همکارانش به شدت به کار شان ادامه میدادند و از قضایای مختلف و چالش‌های که کودکان کار با آن مواجه بودند، بیشتر آگاهی حاصل می‌نمودند.

روزها و شب‌ها یکی پی دیگری می‌گذشتند و مهتاب با همکارانش در پی پیدا نمودن راهی بودند تا کودکان را کمک کنند. در محلی کهاسحاق کار می‌کرد در حدود ۱۲۰ تن کودک، پسر و دختر، در روی جاده‌ها کار می‌کردند.

بعد از تلاش های فراوان، یکی‌از نهاد های بین المللی که در بخش کودکان کار فعالیت داشتند، طرح نهاد مهتاب را موجه دانست و تصمیم گرفتند که آن را حمایت نمایند.

بعد از رفت و برگشت بی‌شمار بالاخره طرح قبول شد. مهتاب با همکاران شروع نمودند به آماده ساختن مرکز آموزشی برای ۱۲۰ تن کودکان کار در نزدیکی محل کارشان.

مهتاب با همکاری وزارت معارف برنامه آموزش سریع را در پیش گرفتند. در این برنامه، شاگردان دو سال آموزشی را در یک سال می‌ خواندند. علاوه بر این برنامه، برای والدین این کودکان نیز برنامه های آموزشی مهارت‌هاب حرفوی برای خود کفایی مالیدر نظر گرفته بودند.

اسحاق شامل صنف پنجم گردید و مادرش شامل کورس آموزش خیاطی شد.

روزی که مرکز افتتاح شدو کودکان با یونیفورم آبی ‌و سفید در صحن آموزشگاه حاضر شدند، مهتاب نفس عمیقی کشید و از خوشی زیاد، اشک در چشمانش جمع شد و از این که مصدر خدمت به آسیب پذیر ترین گروه جامعه شده است، خوشحال بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *