قرنطینه داشت حوصلهی همه را سر میبرد. شب کریسمس بود، دوستان وعده کردند که همه در منزل لورا جمع شوند تا کمی دل دقیشان را کم کنند. این دورهمی زمانی صورت گرفت که هنوز شش تن می توانستند همدیگر را ملاقات نمایند.
غذاهای خوشمزه پختند و شام سرو شد. تا پاسی از شب از هر دری سخن گفتند، خندیدند و رقصیدند. قبل از این که بخوابند، تصمیم گرفتند برای فردا برنامه ریزی نمایند. جاهای مختلف را در نظر گرفتند تا بروند، اما زیاد جالب به نظر نمیرسید. تا این یکی از دوستان گفت؛ محلی است که مردم منزل های شان را بالای رودخانه ساخته اند، دیدن آنجا جالب است. همه توافق کردند.
فردا موتر غراضهی شان را روشن نمودند و به راه افتادند. محل زیبایی بود، با وجود که هوا داشت کم کم سرد می شد ولی همه جا سبزی سبز بود. در بیرون یکی از حویلی ها نوشته شده بود «عسل میفروشم، عسل تازهگرفته شده».
اما چشمان لورا به حویلی پهلویی افتاد که تعداد زیادیمجسمهها در آن قرار داشت. کنجکاوی وی گُل کرد و داخل حویلی شد. دوستانش شروع نمودند به فریاد زدن که لورا داخل منزل نشو و اگر شدی چنان وانمود کن که با ما نیستی.
لورا بدون توجه به آنها، داخل حویلی زیبا شد و محو تماشای مجسمهها گردید. چند ثانیهی نگذشته بود که پیرمردی اخموی از منزل بیرون شد و با پیشانی چین خورده رو کرد به لورا و گفت با کسی کاری داشتید!؟ لورا که کمی دست و پاچه شده بود، خود را جمع و جور نمود و گفت که در بیرون از منزل تان نوشته شده اینجا عسل میفروشید. قبل از اینکه منتظر پاسخ پیرمرد گردد، ادامه داد چه فضای خوشگلی دارید. آیا مجسمه ها را شما ساخته اید!؟ اینها شهکارند.
جمله آخر لورا کار خودش را کرد، چهرهی پیرمرد از هم بازشد و لبخندی روی لبانش نقش بست و گفت؛ اینجا عسل نمیفروشیم ولی چیزهای داریم که شاید خوشت بیاید. بیا داخل تا متباقی آثارم را نیز ببینی. لورا رو به پیرمرد نمود و ضمن تشکر گفت؛ من تنها نیستم، دو دوستم هم اینجا هستند، اجازه میفرمایید آنها هم با من بیایند. اینبار پیرمرد با خوشخویی گفت که چرا نه، صدایشان کن.
لورا خوشحال از این آشنایی به سمت دوستانش دوید وگفت بیاید که به داخل این منزل اسرار آمیز دعوت شدهایم وهمه با هم به سوی آن حرکت کردند.
مرد خودش را معرفی نمود، اسمش توماس بود، نقاش و مجسمه سازی میکرد و تعهد نموده بود بعد از فوتش تمام آثارش به یکی ازموزیم های انگلیس برسد.
توماس همانطور که آثارش را به مهمانان تازه وارد معرفی میکرد، در مورد زندگی شخصی اش نیز صحبت مینمود. همسرش درشفاخانه بستر بود و این موضوع به شدترنجش میداد.
میگفت بدون همسرش منزل به نظرش به شدت خالیمینماید و منتظر بود که او مجددا به خانه برگردد. چون حالش اصلا خوب نبوده به همین دلیل بستری شده بود.
لورا و دوستانش اکثر گوشه های منزل را بازدید نمودند و از آثار توماس به شدت خوششان آمده بود. کم کم تصمیمگرفتند رفع زحمت نمایند.
مدتی از این دیدار گذشته بود. لورا شماره توماس را گرفته بود و گفته بود اگر امکان داشته باشد بار دیگر نیز بهدیدن آثارش خواهد آمد و پیرمرد هم با کمال میل پذیرفته بود.
ماه آخر زمستان بود که لورا با توماس تماس گرفت و از او اجازه خواست که مجددا از کارگاهش دیدن نماید. پیرمرد او را برای فردای آن روز به کارگاهش دعوت نمود و در ضمن خبر خوش بازگشت خانمش را هم به لورا داده بود.
اینبار لورا به تنهایی به دیدن توماس و آنا، همسر او، میرفت. دسته گلی زیبای تهیه دید و به سوی منزل آنان راه افتاد.
توماس با خوش رویی در را گشود او را به اتاق پذیرایی راهنمایی نمود و رفت تا همسرش را صدا زند.
آنا خانم میان سال، با موهای طلایی تا شانه هایش و با چشمان سبز و چهرهی زیبایش که میان سالی بر آن کمکم شلاق میکشید، ظاهر شد.
بعد از احوال پرسی که به نظر لورا نورمال نمی آمد شروع نمود به شکوه و شکایت. مرتب میپرسید که من اصلا چرا اینجا آمده ام و اینجا چکار میکنم. توماس رو نمود به لورا و گفت که همسرش الزایمر شدید دارد و اصلا هیچ چیز را بهخاطر ندارد. بعد رو کرد به آنا و گفت؛ عزیزم تو به ایندلیل اینجا هستی چون من اینجا هستم، چون ما باید با هم زندگی کنیم و چون من دوستت دارم.
لورا با دیدن این صحنه و گفتگوی به شدت معصومانه و صادقانه توماس و آنا، صبرش را از دست داد و به شدت احساساتی شد و برای عشق بی پایان آندو گریست و به توماس افتخار کرد. با وجود که توماس میدانست زنش اصلا هیچ چیز را نمیفهمد و هیچ چیز را به خاطر ندارد اما باز هم عاشقانه او را دوست دارد و وجود او را آرامش خاطر خود میدانست.