نامه‌ی کودک به طالب ۲

میدانی چند روز از شهادت مادرم میگذرد!؟ میدانی چقدر دلم آغوش گرم و شیر گوارایش را می‌خواهد، میدانی چقدر دلم میخواهد سرشب، نیمه شب و صبح وقت مرا در آغوش بگیرد و قربان و صدقه ام برود.

میدانی چقدر دلم می‌خواهد انگشتان کوچکم را حایل‌ انگشتان برجسته و زیبایش نمایم و آهسته آن را بفشارم.

میدانی هنوز هم دنیا را سیاه و سفید میبینم ولی دلم میخواهد بازهم چهره پریده رنگ مادرم که ناشی از درد زایمان بود را میدیدم.

تو چقدر سنگ‌دل بودی، تو اصلآ قلب نداشتی، تو شاید اصلا دورانی کودکی‌ نداشتی و یا هیچگاهی کودک و مادر را در زندگی ندیدهبودی که چنین ظلم را بر ما روا داشتی، تو چطور مادرت به خاطرت نیامد که مادرم را به رگبار بستی!؟

دلم مادرم را میخواهد، مادرم که شاهد رشدم می‌بود، شاید اگر مادرم بود زمانی که آهسته در خواب میخندیدم صدها بار مرا ناز میداد و نوازشم می‌کرد، شاید مبایلش‌‌ مملو از تصاویر من در حالت های مختلف؛ خواب، بیداری، خنده و گریه‌ام میبود، شاید نیمه‌ی شب چند بار بیدار می‌شد تا مطمین شود من راحت هستم، نفس می‌کشم، گرسنه نیستم، سردم نیست، گرمم نیست و آیا با پتو پوشیده هستم یا نه.

تو نمیدانی مرا از چه نعمتی محروم ساخته‌ی، تو نمی‌دانی چه ظلمی در حق من روا داشتی و حسرت یک‌بار دست کشیدن مادر بر سرم رادر دلم گذاشتی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *