روزی از روزهای زندگی

محله‌ی‌زندگی مان، زمانی که با ابرهای سبک فولادی پوشیده می‌گردد و باران بند می‌آید تبدیل می‌شود به نقاشیِ زیبایی که فکر میکنی نقاشِ چیره دستِ آن را کشیده استرنگ تیره نصواری درختان که از برگ‌های آن‌ها خبری نیست، سبزه‌های تیره و جاده ها خیس هارمونی جالبی ایجاد می‌کند که فقط می‌خواهی در گوشه‌ی قرار بگیری و این نقاشی خدایی را برای ساعت‌ها تماشا نمایی.

دست محمد در دستم است و به طرف مکتب (مدرسه) میرویم. محمد می‌خواهد از جاده‌ی بگذریم که علامت پیاده رو دارد. هنگامی که چراغ راهنمای پیاده‌رو سرخ است می‌گوید ستاپ و زمانی که سبز می‌گردد می‌گوید برویم. از چهارراه باید به طرف چپ بپیچیم و از سه ساختمان بگذریم که به دروازه‌ی عمومی محوطه مکتب برسیم. دروازه باز است و پیاده رو با نواری به دو بخش تقسیم شده است. راست رفت و چپ آمد. فاصله اجتماعی از جانب مسوولین مکتب و والدین به شدت مراعات می‌گردد.

 

 

زمان برگشت، طرف چپ را میگیرم. حالا فرصت این برایم مساعد است که اطرافم را به دقت بنگرم و کاوشی در درون خود نیز داشته باشم. هنوز هم والدین با فرزندان شان از طرف مقابل در حرکت هستند. هوا کمی سرد است و دستانم را داخل جیب‌های بالاپوشم می‌کنم و به طرف خانه قدم زنان روان میگردم. حالا ابرها رفته اند و آفتاب از روبرو مستقیم به صورتم می‌تابد و به درستی چشمانم را نمی توانم باز کنم. دستم را از جیبم بیرون میاورم و سایه‌بان چشمانم می‌نمایم. هوا به شدت زیباست و دلم می‌خواهد ساعتی قدم زنم، ولی مظهر جانی با همسرم خانه هستند. تصمیم میگیرم مستقیم به خانه بروم.

یک تن از کارمندان مکتب در نزدیکی دروازه عمومی در انتظار دانش‌آموزان و والدین شان است تا راهنمایی شان کند. بعد از گذشتن از پیاده روی محوطه مدرسه که در حدود پنجاه متر است به دروازه‌ی مدرسه می‌رسی که در آنجا شش معلم از کلاس های مختلف با فاصله در انتظار دانش‌آموزان اند. فاصله بین هر یک از بچه ها با دیگری یک الی دو متر است و این فرصت بوسیدن و در آغوش کشیدنِ بچه را به مادر یا پدر می‌دهد و بعد از آن کودک با خوشحالی قلبی با گفتن صبح بخیر به همه به طرف معلم شان می‌دود و با خوشحالی دستان معلمش را می‌گیرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *