وه که امروز هوای مکتب به شدت به دماغم زده است. در افغانستان روز دوم نوروز مصادف به دو رویداد بزرگ است؛ روز دهقان و شروعسال تعلیمی.
شب های نوروز را به خاطر دارم که چگونه همه جا هوای نوروز و شروع سال تعلیمی را میداشت. من در چنین زمانی انتظار سال تعلیمیرا بیشتر از خود نوروز میکشیدم چون به شدت به مکتب عشق میورزیدم.
من حاضر نبودم مکتب رفتن را با چیزی عوض کنم. شبهای سال نو دل در دلخانهام نمیبود. لباسهای مکتبم را آماده میکردم، دهها باروسایل مکتب، کتابها و کتابچههایم را بررسی میکردم و داخل بکس میگذاشتم و مجددآ بیرون شان میکردم و شادمان تماشایشانمیکردم.
اما در عین حال شاید نسل من بدبختترین شاگردان مکتب افغانستان هم بودند. چون ما در کودکی، در سن بسیار کم، در حساسترینمقطع زندگی مان شاهد جنگهای داخلی بودیم. وقتی جنگ شدت میگرفت، مکاتب تعطیل میگردید و ما بی سرنوشت منتظر باز شدنمجددا مکاتب میبودیم. در همان کودکیِ مان بود که افغانستان به دست طالبان سقوط کرد و ما را کاملا خانه نشین نمودند.
ما نسلی هستیم که تمام جنگها، سقوطها و بدبختیها را با گوشت و پوستمان لمس کردیم و هرگز کودکی نکردیم. هرگز!
اما هیچگاه نومید نمیشدیم. صبحهای روز دوم نوروز جادهها مملو میبود از دختران و پسران در سنین مختلف که به مکتب و دانشگاهمیرفتند. صبحهای این روزها به شدت جذاب و دوستداشتنی میبود. چون با دیدن کودکان و جوانان که در پی دانش، جادهها رامیپیمودند، امیدوار میشدی که اتفاق مثبت در حال افتیدن است.