از پنجرهی منزل مان به بیرون نگاه میکنم. یادم میآید که قبل از اسباب کشی به اینجا، میخواستیم خانهی با حیاط داشته باشیم که بتوانم در آن گل بکاریم و سبزه. میخواستیم از رنگ و زیبایی طبیعت کوچکی که خود خلق میکردیم لذت ببریم.
اما حالا منزل ما در طبقه نهم قرار دارد. طبقه نهم یعنی نیمهی آسمان 🙂 من از خدا کمی سبزه میخواستم و یکی دو درخت در حیاط، اما حالا خداوند منزلی برایم داده که تمام درختان شهر را میتوانم مشاهده نمایم. وقتی از بالا به پایین مینگرم شاخه های درختان که مملو از برگهای تازه اند به ابری های سبز رنگ میمانند که زمین را پوشانیده اند. گاهی امکان ندارد از بین انبوه درختان زمین را به درستی دید بزنی. وقتی از بالا به سبزههای اطراف بلاک میبینم، فکر میکنم تکهی ساتن سبز فرش زمین شده است، اما براقتر از آن.
همین لحظه که از پنجرهی آشپزخانه بیرون را تماشا دارم، إحساس میکنم شهر تبدیل شده است به جنگلی که رنگ سبزش چشمانم را نوازش مینماید. هوای تازه را با تمام قوا به ریههایم میفرستم و آهسته آهسته پسش میدهم. إحساس تازگی و سرزندگی برایم دست میدهد. چشمانم را میبندم و از خداوند سپاسگزاری مینمایم که من خواهان متری از سبزه بودم و او برایم شهری سبز اعطا نموده است.
اما این منظره زیبا، مختص به بهار نیست. در خزان و زمستان، نمای بیرون منزل مان گاهی جالب تر از بهار است. در خزان هر درخت رنگ خاصی به خود میگیرد و آن همه رنگ سبز تبدیل میگردد به سرخ و نارنجی با بدنههای نصواری و این هارمونی جالبی را ایجاد میکند.
اگر خیلی خوش شانس باشیم، زمستان برف میبارد و هر درخت به تازه عروسی میماند که جامهی سفیدش را از خیاط آورده و پوشیده است. قامت رسای درختان گاهی بر تو ارزانی مینماید و برفش را بر سرت میپاشد. اگر مثبت نگر باشی خوشحال میگردی و در غیرن آن اخم خواهی کرد.
خلاصه این که این پنجره گاهی همدم دلتنگی های دوری از مادر وطنم است و خیلی دوستش دارم.
2 پاسخ
چه توصیف زیبائی
ممنون که خواندید جناب آقای طاهری.