ساعت هشت شب بود. بچهها تازه خوابیده بودند. ساغر همانطور که برایش چای میریخت غرق در افکار دور و درازی این که “او” حالا کجاست، بود.
به خود میگفت که هرکجا هست دعای ملت پشتش است که دروازه به شدت کوبیده شد. با عجله در را گشود. “او” بود، اما تنها نه. دو نفر زیر بازوانش را گرفته بودند و او را در قدم گذاشتن کمک میکردند. زخم برداشته بود. زخمی شدید و عمیق، آن هم در پای راست و بغل چپش.
حالا سه روز از آن شب میگذرد. “او” به خوابی عمیقی فرو رفته است. ساغر همانطور که موهای پُر پشت “او” را نوازش مینماید با خود میگوید: “حالا که تو در خواب عمیقی هستی و من پرستاریات میکنم، به تو افتخار میکنم. تنها من نه، بلکه تمام شهروندان کشور به تو و امثال تو افتخار میکنند.”
ساغر ادامه میدهد: “سه روز است که زخم برداشتهی و از آن شب تا حالا بدون وقفه از تو مراقبت نمودهام، بدون این که احساس خستگی کرده باشم. هر زخمت افتخار بزرگیست برای من که به خاطر دفاع از شهروندان این کشور و وطن دردمند مان به وجود عزیزت وارد شده است. من با تمام توان از تو مراقبت میکنم و از این که شریک زندگیت هستم به خود میبالم.”
ساغر مطمین بود که “او” به زودی صحتیاب شده و مجددآ به خط داغ نخست نبرد برخواهد گشت تا در دفاع مقدس مادروطن شجاعانه سهم گیرد. ساغر با اطمینان خاطر از جایش بلند شد تا سوپی خوشمزه برای “او” آماده سازد تا هرچه زودتر خوب گردد.