فروشی است

چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. روی کاغذ چیزی نوشت. چادری بر سرکرد و دست دخترک را گرفت و به مرکز شهر رفت. کنار جادهنشست و کاغذ را در دست گرفت.

دخترک سرش پایین بود با دستمالدست داشته اش بازی می‌کرد. مادر دور از چشم دیگران و در زیر چادریاشک می‌ریخت، اشک‌های سوزان که برعلاوه‌ی صورت، جگرش را نیزمی‌سوزاند.

دخترک نمی‌دانستدر کاغذ چه نوشته شده، اما با خودفکرمی‌کرد؛ هرچه است غم‌انگیز است. جرأت نمی‌کرد از مادر چیزیبپرسد.

مردی آمد و مشتی پول به مادر پرداخت و دست دخترک را گرفت. دخترک با چشم‌های از حدقه برآمده به مادر نگریست و بعد به کاغذدست داشته‌‌ی وی.

تازه فهمید روی کاغذ نوشته شده بود «فروشیاست».

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *