یکی از رازهای بقای من در جنگهای داخلی، شاید رمانهای افغانی و ایرانی بود که مرا سرگرم میکرد.
من در کودکی شوخ و شیطان بودم، اگر والدینم و مادر کلانم مانع نمیشدند شاید ساعتهای زیاد را در بازی کردن در بیرون از منزلمیگذراندم.
اما والدینم برای ما وقت را معین نموده بودند که چند دقیقه باید در بیرون از منزل با دوستان مان بازی نماییم.
اما زمانی که جنگها آغاز شد، رفتن به بیرون کاملآ قطغن شد. گاهی راکتهای زیادی در اطراف بلاک مان اصابت مینمود و جان میگرفت. دقیقآ یادم است، چهار راکت به محلهی مان اصابت نمود و یکی از همسایههای مان که زنی دوست داشتنی و مادر چهار فرزند بود شهید شد. حتیتاکسی یافت نمیشد که او را به شفاخانه انتقال دهند.
گاهی مجبور بودیم در تهکویِ منزل شب و روز را بگذرانیم، چون هر آن امکان داشت یکی از این راکتهای کور به منزل ما اصابت کند و جانیکی از اعضای خانواده را بگیرد. تهکوی محلی به شدت نمناک و تاریک بود. برق نبود، تلویزیون نبود، مکاتب تعطیل شده بود و ما بودیم وچهاردیواری منزل و یک تهکوی تاریک و نمناک.
خوب به خاطر دارم؛ یک بار ما سه ما متوالی را در تهکوی گذرانیدیم. تهکوی که نه برق داشت و نه سهولت زندگی. گفته میتوانم که آن محلاصلآ برای زندگی کردن صحی نبود. اما وقتی روزگار بد میآید، این چیزها سرش نمیشود.
درست در این زمان بود که با کتاب آشنا شدم. اولین کتابی که خواندم، امیر ارسلان رومی بود.
چون برق نبود، همدم ما الیکین (لامپ نفتی) و شمع بود. گاهی که تیل (نفت) پیدا نمیشد، پدرم برای روشن شدن تهکوی شمع تهیه میکرد. شمعهای کوچکی که محیط کمی را روشنی میبخشید.
من کتاب خواندن را در چنین شرایطی آغاز کردم. گاهی شبها چنان غرق در مطالعه کتاب میشدم که تیل (نفت) الیکین تمام میشد.
خلاصه؛ حالا که آن روزهای سخت گذشته است (نگذشته فقط چهره عوض کرده) با خود فکر میکنم، اگر کتاب نمیبود، چگونه آن روزهایخفقان آور را سپری میکردم.